هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

هلیای ورزشکار

هلیا جون دوچرخه سواری و اسکوتر بازی رو حسابی یاد گرفتی ، بیشتر تمرین و بازی هات رو داخل خونه انجام دادی هر موقع امر فرمودی ما هم قالی خونه رو جمع کردیم تا شما بازی کنی . اردیبهشت ماه که واسه جشن نامزدی عمو حسین تهران رفته بودیم پاتو تو یه کفش کردی که من اسکیت میخوام بابا جون هم واست یه اسکیت خوشگل خرید شما رنگ قرمزش رو دوست داشتی اما چون سایز پات رو نداشت زرد رو انتخاب کردی . از اون موقع تمرین اسکیت رو از روی فرش شروع کردی و کم کم رفتی رو سرامیک ها و ... هر روز هم به من میگفتی مامان پس کی من رو میفرستی کلاس اسکیت ؟؟؟؟ من هم منتظر بودم کلاس نقاشی ات تموم شه و از طرفی دنبال یک مربی خوب میگشتم اخه کلاسهای اسکیت زیر 4 سال رو ثبت نام ...
31 مرداد 1391

پاهام درد میکنه!

بابا حمید جون : هلیا اجازه میدی سرم رو بذارم رو پاهات بخوابم ؟؟؟؟ هلیا در حال که پاهاش رو جمع کرد و شروع به ماشاژ پاهاش کرده : نه بابا پاهام خیلی درد میکنههههههههههه( آی شیطوووووووووووووووون ) اغلب اوقات که تشنه ات میشه خودت میری آب میخوری اما گاهی وقتها میشینی روی زمین و با ناراحتی میگی : مامان جان برام آب بیار اخه پاهام درد میکنه .......... ( خیلی بلا شدی دختر ) هلیا در حال بازی کردنه ... مامان : هلیا جون گوشی من رو بیار ... لطفا کنترل تلویزیون رو بیار ... هلیا با لبخند : مامان جان چقد منو اذیت میکنی .... همه حرفهای ما رو مو به مو گوش میدی و ما اصلا حواسمون نیست بعد ما رو غافلگیر میکنی اساسی ... روز جمعه میخواستم با مادر جون ها ...
11 مرداد 1391

شیرین زبونی های هلیا

به هلیا گفتم آماده شو با اکرم جون برین پارک . هلیا خوشحال رفت آماده شد دم در به اکرم نگاه کرد و گفت : به خدااااااااااااا موهام رو شونه کردم ...ههههههههههههه اولین بار بود قسم میخورد. جدیدا کلمه « بدبختیه » را خیلی بکار میبری مثلا دیشب داشتی نقاشی میکشیدی کاغذت کمی کثیف شد با دستت به جای کثیف نقاشی ات اشاره کردی و گفتی : این و ببین بدبختیه هاااااااااااااااااااااااا... هفته قبل که تب داشتی با اصرار بردیمت دکترباطبی ، توی راه مدام میگفتی من رو دکتر امیری نبرید من و بابایی هم متعجب از اینکه مگه دوسال قبل که اونجا میبردمت یادته !!!! ( فکر کنم از صحبتهای من پیش دوستان و ... درباره طرز معاینه ایشون که باعث میشه بچه ها...
11 مرداد 1391

تولد یاسین جون

سلام حلول ماه ضیافت رمضان بر همه مومنان روزه دار مبارک. این مدت که وبلاگ دختر گلم رو نتونستم آپ کنم چند تا دلیل داره : 1- حجم بالای کاری اداره ام. 2 - کند شدن سرعت اینترنت 3 - خراب شدن کابل گوشی ام . از امروز به بعد سعی میکنم هر روز با یک پست جبران روزهای گذشته رو کنم. تولد 2 سالگی یاسین جون ( پسر خاله هلیا جون ) روز پنجشنبه 15 تیر ماه همزمان با نیمه شعبان برگزار شد یک تولد کفشدوزکی کوچک و خانوادگی که من عکسها رو قبل از شروع مراسم و آوردن کیک انداختم  : هلیا و امیر حسین : ...
4 مرداد 1391
1